حتما براتون پیش اومده برای اینکه بخواین چیزی رو بهتر ببینید خیلی به چشماتون نزدیکش میکنید.
ولی اگه این فاصله خیلی نزدیک باشه دیگه اصلا اونو نمی بینید.
این حکایت "من"و نزدیکی "خدا" بهمه...
نجف
آهسته قدم به حرم مولا علی (ع) میذاری... انگار بعد مدت ها دوری، پا گذاشتی خونه ی خودت، تو آغوش امن پدر...
انقدر غرق آرامشی که اصلا گذر زمانو حس نمی کنی. اصلا انگار دنیا وایساده و یه دستی تو رو تو آغوشش گرفته و نمیذاره هیچ گزندی بهت برسه.
نگاه به ضریح میندازی ، شکوه و عظمت و جلالش مال پدر همه ی اماماس. بزرگیشو با تموم وجود حس میکنی. اصلا نمیدونی چی بخوای چی دعا کنی چی بخونی. حتی اگر اشکی هم ریخته میشه از آرامشه. بابا اصلا خودِ بهشته. کعبه با اون همه عظمتش این آرامشو نداشت. انقدر تو آرامش فرو میری که حتی صدای زائرای دیگه رو هم نمیشنوی. مثل خواب شیرین یه نوزاد.
انگار که چرخ زمون تو بهترین جا وایساده...
به ادامه ی مطلب مراجعه کنید
ادامه مطلب...
گفتم: چقدر احساس تنهایی میکنم
گفتی: فانی قریب
.::من که نزدیکم (بقره۱۸۶)::.
گفتم: ای کاش همیشه برای درد و دل کنارم بودی
گفتی: أقرب الیه من حبل الورید
.::از رگ گردن به تو نزدیکترم (ق/۱۶)::.
گفتم: تو همیشه نزدیکی؛ من دورم… کاش می شد من بهت نزدیک شم
گفتی: و اذکر ربک فی نفسک تضرعا و خیفة و دون الجهر من القول بالغدو و الأصال
.::هر صبح و عصر، پروردگارت رو پیش خودت، با خوف و تضرع، و با صدای آهسته یاد کن (اعراف/۲۰۵)::.
گفتم: این هم توفیق میخواهد!
گفتی: ألا تحبون ان یغفرالله لکم
.::دوست ندارید خدا ببخشدتون؟! (نور/۲۲)::.
گفتم: معلومه که دوست دارم منو ببخشی
گفتی: و استغفروا ربکم ثم توبوا الیه
.::پس از خدا بخواید ببخشدتون و بعد توبه کنید (هود/۹۰)::.
گفتم: با این همه گناه… آخه چیکار میتونم بکنم؟
گفتی: الم یعلموا ان الله هو یقبل التوبة عن عباده
.::مگه نمی دونید خداست که توبه رو از بندههاش قبول میکنه؟! (توبه/۱۰۴)::.
گفتم: دیگه روی توبه ندارم
گفتی: الله العزیز العلیم غافر الذنب و قابل التوب
.::خدا عزیزه و دانا، او آمرزنده ی گناه هست و پذیرنده ی توبه (غافر/۲-۳)::.
گفتم: با این همه گناه، برای کدوم گناهم توبه کنم؟
گفتی: ان الله یغفر الذنوب جمیعا
.::خدا همه ی گناه ها رو میبخشه (زمر/۵۳)::.
گفتم: یعنی بازم بیام؟ بازم منو میبخشی؟
گفتی: و من یغفر الذنوب الا الله
.::به جز خدا کیه که گناهان رو ببخشه؟ (آل عمران/۱۳۵)::.
گفتم: نمی دونم چرا همیشه در مقابل این کلامت کم میارم! آتیشم میزنه؛ عاشق میشم! … توبه میکنم
گفتی: ان الله یحب التوابین و یحب المتطهرین
.::خدا هم توبه کننده ها و هم اونایی که پاک هستند رو دوست داره (بقره/۲۲۲)::.
ناخواسته گفتم: الهی و ربی من لی غیرک(خدایا غیر از تو کسی رو ندارم)
گفتی: الیس الله بکاف عبده
.::خدا برای بندهاش کافی نیست؟ (زمر/۳۶)::.
گفتم: در برابر این همه مهربونیت چیکار میتونم بکنم؟
گفتی: یا ایها الذین آمنوا اذکروا الله ذکرا کثیرا و سبحوه بکرة و اصیلا هو الذی یصلی علیکم و ملائکته لیخرجکم من الظلمت الی النور و کان بالمؤمنین رحیما
.::ای مؤمنین! خدا رو زیاد یاد کنید و صبح و شب تسبیحش کنید. او کسی هست که خودش و فرشته هاش بر شما درود و رحمت میفرستن تا شما رو از تاریکیها به سوی روشنایی بیرون بیارن. خدا نسبت به مؤمنین مهربونه (احزاب/۴۱-۴۳)
با خدا راز و نیاز میکنم
آخر سر، یک سجاده خیس به جا می ماند و یک دل خالی از درد و دلتنگی....
خدایا
برای آنكه نزد تو آیم در جستجوی شفیعی بودم، واسطه ای می جستم تا مرا به حضورت بپذیری، میانجی طلب می كردم تا مرا از درت نرانی.
و خدایا، مهربان تر از تو نیافتم.
...
********
کوله بارت بر بند
شاید این چند سحر فرصت آخر باشد
که به مقصد برسیم
بشناسیم خدا و بفهمیم که یک عمر چه غافل بودیم...
میشود آسان رفت
میشود کاری کرد
که رضا باشد او....
سلام. یه مطلب خیلی خیلی قشنگ تو وبلاگ گذاشته بودم در رابطه با عید مبعث، لوکس بلاگ قاطی کرد پاک شد
اصل مطلبم پاک کرده بودم دیگه نمیشد کپی کرد. حیف شد واقعا خیلی قشنگ بود.
....
شاد باشید.
الهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم
سلام. شهادت امام خوبمون؛ موسی الکاظم رو به همه تسلیت میگم.
شهادت پدر ولی نعمتون امام رضا (ع) است.
این روزا ، نه کلا تو همه ی روزا امام زمانمون از همه غریب تره. نمیدونم من که ادعای شیعه بودن دارم کلی باعث شکستن قلب آقا شدم. اصلا انگار یادمون رفته آقا شما هم هستی. یادمون رفته دعای شماست که ما رو نگه داشته وگرنه تو عذاب گناهامون غرق شده بودیم. دعا کن برام آقاجون، دعا کن نهایتش تا ماه رمضون آدم بشم. انگار هرچی میگذره بیشتر تو غفلت خودم فرو میرم. سفر مکه و کربلا و سوریه و البته از همه واجبتر مشهد، از خدا بخواه قسمتمون کنه، نذار عطر مدینه از یادم بره. صفای کعبه از دلم بره. اون غربت سامرا و شکوه کاظمین. کاش الان تو روز شهادت آقا تو کاظمین بودیم. تو حرمش دورضریح 2 امام طواف میکردیم و میگفتیم آقا جون ، ما رو فدای یوسفتون کنید. دعا کنید هنگام ظهور منکر ولایت عزیز زهرا (س) نشیم.
اللهم صل علی محمد و آل محمد وعجل فرجهم
سلام.
میلاد حضرت علی (ع) نبودم تا تبریک بگم.
برای همه آرزوی شادترین لحظه ها رو دارم.
در ادامه ی مطلب سخنان زیبایی از پدر بزرگوارمون: " مولا علی (ع) " آورده شده که خوندنش خالی از لطف نیست.
شاد باشید.
اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم.
ادامه مطلب...
یک کشتی در طوفان شکست و غرق شد . فقط دو مرد توانستند به سوی جزیره ای بی آب و علف شنا کنند و نجات یابند .
دو نجات یافته دیدند هیچ کاری نمی توانند بکنند با خود گفتند بهتر است از خدا کمک بخواهیم . بنابراین دست به دعا شدند و هر کدام به گوشه ای از جزیره رفتند .
مرد اول از خدا غذا خواست . فردا مرد اول درختی یافت و میوه ای بر آن ٬ آن را خورد . اما مرد دوم چیزی برای خوردن نداشت .
هفته ی بعد مرد اول از خدا همسر و همدم خواست . فردا کشتی دیگری غرق شد ٬ زنی نجات یافت و به مرد رسید . در سمت دیگر مرد دوم هیچ کس را نداشت .
مرد اول از خدا خانه ٬ لباس و غذای بیشتری خواست . فردایش به صورت معجزه آسایی تمام چیزهایی که خواسته بود به او رسید . مرد دوم هنوز هیچ نداشت .
دست آخر مرد اول از خدا کشتی خواست تا او و همسرش را با خود ببرد . فردای آن روز کشتی ای آمد و در سمت او لنگر انداخت . مرد خواست به همراه همسرش از جزیره برود و مرد دوم را هما جا رها کند . پیش خود گفت مرد دیگر حتما شایستگی نعمت های الهی را ندارد چرا که درخواست های او پاسخ داده نشد ٬ پس همین جا بماند بهتر است .
زمان حرکت کشتی ندایی از آسمان پرسید : چرا همسفر خود را در جزیره رها می کنی ؟ پاسخ داد : این نعمت هایی که به دست آورده ام همه مال خودم است همه را خودم درخواست کرده ام . درخواست های او که پذیرفته نشد پس لیاقت این چیزها را ندارد .
ندا ٬ مرد را سرزنش کرد که اشتباه می کنی ! زمانی که تنها خواسته ی او را اجابت کردم این نعمت ها به تو رسید ...
مرد با حیرت پرسید : از تو چه خواست که باید مدیون او باشم ؟
ندا پاسخ داد : از من خواست که تمام خواسته های تو را اجابت کنم !!!
کوچک که بودی برای داشتن بهترین اسباب بازیهای دنیا دعا میکردی. برای خانهای پر از خوراکی، برای کمی بیشتر تاپ سواری... یادت هست؟
کوچک که بودی برای داشتن بهترین اسباب بازی های دنیا دعا می کردی.برای خانه ای پر از خوراکی ،برای کمی بیشتر تاپ سواری ...یادت هست؟بزرگ تر که شدی آرزو برایت قبول شدن امتحان و دانشگاه رفتن،کار و در آمد بود.به یاد داری؟ امروز هم... نمی دانم.نمی دانم دنیای آرزوهایت امروز تا کجا فکر می کند و دلداده کدام آیین است،نمی دانم حواس دلت امروز زمام دار چه کسانی است ..تا کجا تقوا دارد و چقدر مهربان است....اما لیلةالرغائب را مراقب آرزوهایت باش...
ادامه ی مطلب را فراموش نکنید
ادامه مطلب...
ادیسون در سنین پیری پس از کشف لامپ، یکی از ثروتمندان آمریکا به شمار میرفت و درآمد سرشارش را تمام و کمال در آزمایشگاه مجهزش که ساختمان بزرگی بود هزینه می کرد... این آزمایشگاه، بزرگترین عشق پیرمرد بود. هر روز اختراعی جدید در آن شکل می گرفت تا آماده بهینه سازی و ورود به بازار شود. در همین روزها بود که نیمه های شب از اداره آتش نشانی به پسر ادیسون اطلاع دادند، آزمایشگاه پدرش در آتش می سوزد و حقیقتا کاری از دست کسی بر نمی آید و تمام تلاش ماموان فقط برای جلوگیری از گسترش آتش به سایر ساختمانها است! آنها تقاضا داشتند که موضوع به نحو قابل قبولی به اطلاع پیرمرد رسانده شود... پسر با خود اندیشید که احتمالا پیرمرد با شنیدن این خبر سکته می کند و لذا از بیدار کردن او منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند و با کمال تعجب دید که پیرمرد در مقابل ساختمان آزمایشگاه روی یک صندلی نشسته است و سوختن حاصل تمام عمرش را نظاره می کند!!! پسر تصمیم گرفت جلو نرود و پدر را آزار ندهد. او می اندیشید که پدر در بدترین شرایط عمرش بسر می برد. ناگهان پدر سرش را برگرداند و پسر را دید و با صدای بلند و سر شار از شادی گفت: پسر تو اینجایی؟ می بینی چقدر زیباست؟!! رنگ آمیزی شعله ها را می بینی؟!! حیرت آور است!!! من فکر می کنم که آن شعله های بنفش به علت سوختن گوگرد در کنار فسفر به وجود آمده است! وای! خدای من، خیلی زیباست! کاش مادرت هم اینجا بود و این منظره زیبا را می دید. کمتر کسی در طول عمرش امکان دیدن چنین منظره زیبایی را خواهد داشت! نظر تو چیست پسرم؟!! پسر حیران و گیج جواب داد: پدر تمام زندگیت در آتش می سوزد و تو از زیبایی رنگ شعله ها صحبت می کنی؟!!!!!! چطور میتوانی؟! من تمام بدنم می لرزد و تو خونسرد نشسته ای؟! پدر گفت: پسرم از دست من و تو که کاری بر نمی آید. مامورین هم که تمام تلاششان را می کنند. در این لحظه بهترین کار لذت بردن از منظره ایست که دیگر تکرار نخواهد شد...! در مورد آزمایشگاه و باز سازی یا نو سازی آن فردا فکر می کنیم! الآن موقع این کار نیست! به شعله های زیبا نگاه کن که دیگر چنین امکانی را نخواهی داشت!! توماس آلوا ادیسون سال بعد مجددا در آزمایشگاه جدیدش مشغول کار بود و همان سال یکی از بزرگترین اختراع بشریت یعنی ضبط صدا را تقدیم جهانیان نمود. آری او گرامافون را درست یک سال پس از آن واقعه اختراع کرد.
یه ترانه هست که میگه:
آره مثل تو؛ تو دنیا کمه
فقط دلم با تو خاطر جَمعه
بیا خوش باشیم که این زندگی
فقط صد سالِ اولش غمه
عاشق این بیت آخرشم. یه جورایی بهم امیدواری میده
ادامه ی مطلب یادتون نره
ادامه مطلب...
شهادت پنجمین اختر تابناک، حضرت امام محمد باقر (ع) تسلیت باد.
من به خال لبت اى دوست گرفتار شدم چشم بیمــــار تــــو را دیــدم و بیمار شدم
فارغ از خود شدم و كوس اناالحق بزدم همچــــو منصــور خــــــریدار سرِ دار شدم
تو که خود خال لبی از چه گرفتار شدی
تو طبیب دل مایی ز چه بیمار شدی
ادامه مطلب...
نمي بيني مگر دجاله هارا؟
سرود شوم نفي لاله ها را؟
ببين نشخوار صبح وشامشان را
طنين طعنه و دشنامشان را
برای مشاهده به ادامه ی مطلب مراجعه کنید
ادامه مطلب...
دلم گرفته ای خدا
کو آن صدای آشنا
کو آن نوای دل نشین
کو آن شبای در خوشی
ادامه ی مطلب را مشاهده کنید
ادامه مطلب...
دل سروده ی من
تقدیم به عشق جاودان
من و تو
من و دل تنگی و غصه
من و خوشبختیِ خفته
منو شب ها زنده داری
من و دائم بی قراری
من و هردَم به دویدن
ولی هرگز نرسیدن
تو حوشیِ بی نهایت
نداری به غم تو عادت
تو چشای پر خمارت
میشه رفت رسید به غایت
تو بهونه واسه هستی
تو میْ ای برای مستی
تویی اون نوای سازم
تا ابد بهت می نازم
تویی رونق غزلهام
در پسِ پرده ی اوهام
تو یه حس پرغروری
واسه شبهام تو یه نوری
تویی امّید واسه ی قلب شکسته
که شده از غم دوریِّ تو خسته
تو بهونه واسه موندن
تو یه حسی واسه خوندن
واسه تا ابد رهایی
غم عشق تو سرودن
من همیشه یادت هستم
نگو این عهدو شکستم
تو همه هستی که هستم
تو خوبی که پات نشستم
آوای خسته (هانیه)
وقتی........................
وقتی تو خودت گیر می کنی
وقتی همه چیز برات میشه یه سوال !
وقتی توی تکرار صحنه ها اسیر میشی
وقتی اونقدر خسته میشی که حتی از فکر کردن به فکر کردن هم بیزار میشی
وقتی کسی نیست که بفهمه چی میگی
ادامه مطلب...
مارک هانکاکس، یک لحظه باور نکردنی را شکار کرده است. یک مرغ عشق آنقدر به تصویر خود در آب زل می زند که سرانجام شیفته آن می شود.
روزنامه دیلی تلگراف نوشته است که او برای گرفتن این عکس یک ماه تمام در نقطه مقابل این منطقه که محل گذر مرغان نغمه سری از این جنس است به کمین نشسته تا سرانجام به این تصاویر دست پیدا کرده است
عکاس ابتدا فکر کرده است که مرغ نغمه سر قصد دارد آب بنوشد اما متوجه می شود که او مجذوب انعکاس تصویر خود در آب شده و زمانی متوجه می شود که مرغ دیگری در کار نیست که منقار او تصویر ثابت منقوش در آب را می شکند.
مرغان نغمه سر انگلیسی از جمله معدود مرغان نغمه سری هستند که قدرت وارونه حرکت کردن و راه رفته از پایین به بالا بر روی درخت یا سطوح عمودی را دارند.
در دل من قصر داری، خانه میخواهی چه کار؟
دوستت دارم پریشان، شانه میخواهی چه کار؟
دام بگذاری اسیرم، دانه میخواهی چه کار؟
***
تا ابد دور تو میگردم، بسوزان عشق کن
ای که شاعر سوختی، پروانه میخواهی چه کار؟
***
مُردم از بس شهر را گشتم یکی عاقل نبود
راستی تو این همه دیوانه میخواهی چه کار؟
***
مثل من آواره شو از چاردیواری درآ!
در دل من قصر داری، خانه میخواهی چه کار؟
***
خُرد کن آیینه را در شعر من خود را ببین
شرح این زیبایی از بیگانه میخواهی چه کار؟
***
شرم را بگذار و یک آغوش در من گریه کن
گریه کن پس شانه ی مردانه می خواهی چه کار؟
مهدی فرجی
اي ستاره ها :
اي که پيش ديده مني باورت نمي شود که در زمين هر کجا به هر که
مي رسي
خنجري ميان مشت خود نهفته است پشت هر شکوفه تبسمي خار
جانگزايِ حيله اي شکفته است
آنکه با تو مي زند صلاي مهر جز به فکر غارت دل تو نيست
اي ستاره ها:
که از جهان دور چشمتان به چشم بي فروغ ماست نامي از زمين و
بشر شنيده ايد ؟
در ميان آبي زلال آسمان موج وخون و آتشي نديده ايد؟ اين غبار
محنتي که در دل فضاست
اين ديار وحشي که در فضا رهاست اين سزاي ظلمي که آشيان ماست
، درپي تباهي شماست
گوشتان اگر به ناله من آشناست از سفينهاي که مي رود به ماه
از مسافري که مي رسد ز گرد راه از زمين حذر کنيد
پاي اين بشر اگر به آسمان رسد روزگارتان چو روزگار ما سياست
اي ستاره ها:
باورت نمي شود در ميان باغ بي ترانه زمين ساقه هاي سبز آشتي
شکسته است
لاله هاي سرخ دوستي فسرده است
غنچه هاي نو رس اميد لب به خنده وا نکرده مرده است
پرچم بلند سرو راستي سر به خاک سپرده است
سرخي و کبودي افق قلب مردم به خاک و خون تپيده است
دود وآتش به آسمان رسيده است
اي ستاره ها:
باورت نمي شود آن سپيده دم که با صفا و ناز که
در فضاي بي کرانه مي دميد ديگر از زمين رميده است
اين سپيده ها سپيده نيست رنگ چهره زمين پريده است
ابرهاي روشني که چون حرير بستر عروس ماه بود
پهنه هاي داغ کهنه است
که زيبا بندهام را دوست ميدارم
تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو ميگويد
ترا در بيکران دنياي تنهايان
رهايت من نخواهم کرد
رها کن غير من را آشتي کن با خداي خود
تو غير از من چه ميجويي؟
تو با هر کس به غير از من چه ميگويي؟
تو راه بندگي طي کن عزيزا من خدايي خوب ميدانم
تو دعوت کن مرا با خود به اشکي، يا خدايي
ميهمانم کن
که من چشمان اشک آلودهات را دوست ميدارم
طلب کن خالق خود را، بجو ما را تو خواهي يافت
که عاشق ميشوي بر ما و عاشق ميشوم بر تو که
وصل عاشق و معشوق هم، آهسته ميگويم، خدايي
عالمي دارد
تويي زيباتر از خورشيد زيبايم، تويي والاترين
مهمان دنيايم
که دنيا بي تو چيزي چون تو را کم داشت
وقتي تو را من آفريدم بر خودم احسنت ميگفتم
مگر آيا کسي هم با خدايش قهر ميگردد؟
هزاران توبهات را گرچه بشکستي، ببينم من تو
را از درگهم راندم؟
که ميترساندت از من؟ رها کن آن خداي دور
آن نامهربان معبود، آن مخلوق خود را
اين منم پروردگار مهربانت، خالقت، اينک
صدايم کن مرا، با قطره اشکي
به پيش آور دو دست خالي خود را، با زبان بستهات
کاري ندارم
ليک غوغاي دل بشکستهات را من شنيدم
غريب اين زمين خاکيام، آيا عزيزم حاجتي داري؟
بگو جز من کس ديگر نميفهمد، به نجوايي
صدايم کن، بدان آغوش من باز است
قسم بر عاشقان پاک با ايمان
قسم بر اسبهاي خسته در ميدان
تو را در بهترين اوقات آوردم
قسم بر عصر روشن، تکيه کن بر من
قسم بر روز، هنگامي که عالم را بگيرد نور
قسم بر اختران روشن اما دور، رهايت من نخواهم کرد
براي درک آغوشم, شروع کن, يک قدم با تو
تمام گامهاي ماندهاش با من
تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو ميگويد
ترا در بيکران دنياي تنهايان، رهايت من نخواهم کرد
اگر نميتواني بالا روی، پس سيب باش تا با افتادنت انديشه اي بالا رود
هنگامي كه چشمانت را ندارم در تاريكي زندگي مي كنم
و هنگامي كه خنده هايت را ندارم در سكوت
مانند مومني كه كسي خدايش را كشته باشد
من دليلي براي زندگي ندارم ...
به تو محتاجم ...
چون يك درخت به باران چون انسان به فراموشي چون تاريكي به روز
كاري نميتوانم بكنم چون عشق تو بر من غلبه كرده است و من همواره به تو محتاجم ...
براي دانستن اينكه شبها آسمان زيباست براي اينكه بهتر از آنچه هستم باشم براي اينكه بدانم زمان كوتاه است
و من همواره به تو محتاجم ...
وبلاگ: http://www.bashshar.loxblog.com/ با نام : عاشیقیزم!!!
آنگاه که غرور کسی را له می کنی،
آنگاه که کاخ آرزوهای کسی را ویران می کنی،
آنگاه که شمع امید کسی را خاموش می کنی،
آنگاه که بنده ای را نادیده می انگاری ،
آنگاه که حتی گوشت را می بندی تا صدای خرد شدن
غرورش را نشنوی،
آنگاه که خدا را می بینی و بنده خدا را نادیده می گیری ،
می خواهم بدانم،
دستانت رابسوی کدام آسمان دراز می کنی تابرای
خوشبختی خودت دعا کنی؟
پنجره ها رو وا کنین که عشقم از سفر میاد
برای غربت شبم مژده ای از سحر میاد
صدای پاشو می شنوم تو کوچه ها قدم زنون
پر می کشه دلم براش به سوی ماه تو آسمون
آهای آهای ستاره ها فانوس راه اون بشین
بگین بیاد از این سفر تو این شب ستاره چین
پنجره ها رو وا کنین گل بریزین سبد سبد
میاد که پیشم بمونه گفته نمی ره تا ابد
ستاره ها بهش بگین جدایی و سفر بسه
بگین که این شکسته دل یه عمریه دلواپسه
به چه مانند کنم حالت چشمان ترا ؟
به غزلهای نوازشگر حافظ در شب؟
یا به الماس سیاهی که بشویندش در جام شراب ؟
به چه مانند کنم؟؟؟
شعری از مرحوم مهدی سهیلی
در ادامه ی مطلب ، متن کامل شعر را مشاهده میکنید.
ادامه مطلب...
زندگی یک راز است
راز لبخند طراوت ها
زندگی یک رنگ است
رنگ زیبای جدا گشتن از عادت ها
زندگی یک حرف است
حرف عشق است میان علف هرزه صحبت ها
زندگی یک نام است
نام آن کس که نویسی هر روز
دوستت می دارم
زندگی یک خبر است
خبرِ برزگری ساده و پاک
که بگوید امروز غنچه های گل سرخم وا شد
که بگوید امروز نم نم بارانی آمد و باغچه ها زیبا شد
که بگوید امروز بلبل غمزده دیروزی شاد و خندان شده است
زندگی لبخند است
زندگی امید است
زندگی یعنی من
زندگی یعنی تو
زندگی یعنی عشق
و همین هاست شکوفایی تاکستان ها
چشام به راهه تا بیای
ای وای
! قلبم
قلبم شکسته به دستِ یه فرشته که گناهی ام نداره
آخه اون دستِ خودش نیست دیگه راهی ام نداره
نداره
باريدن مهتاب از دعاي مادر است
ماه مرشد بر بالاي بسطام بود، سخن ميگفت. يعني که مهتاب بود.
ماه مرشد مشتي نور بر مزار بايزيد پاشيد، بر سنگي چليپايي که مناجاتي بر آن کنده بودند
و گفت که هزار و صد و شصت و شش بهار ازاين مزار ميگذرد.
ماه مرشد گفت: او که اينجا خوابيده است و نامش سلطان العارفين است روزگاري اما کوچک بود و نام او طيفور بود
و من از او شبهاي بسياري به ياد دارم، که هر کدامش ستارهاي است،
شبي اما از همه درخشانتر بود و آن شبي است که او هنوز کودک بود، خوابيده بود و مادرش نيز، سرد بود و زمستان بود و برف ميباريد
و به جز من که ماه مرشدم همه در خواب بودند.
مادر طيفور لحظه اي چشم باز کرد و زير لب گفت: عزيزکم، تشنه ام، کمي آب به من ميدهي؟
پسر بلند شد و رفت تا کوزه آب را بياورد، اما کوزه خالي بود.
با خود گفت: حتماً در سبو آبي هست. به سراغ سبو رفت. سبو هم خالي بودو پس کوزه را برداشت رفت تا از چشمه آب بياورد.
سوز ميآمد و سرد بود و زمين ليز و يخبندان. و من ميديدمش که ميلرزيد و دستهاي کوچکش از سردي به سرخي رسيده بود.
و ديدم که بارها افتاد و برخاست و هر بار خراشي بر سر و روياش نشست.
چشمه يخ زده بود و او با دستهاي کوچکش آن را شکست و آبي برداشت. به خانه برگشت، ساعتي گذشته بود.
آب را در پياله اي ريخت و بر بستر مادرش رفت. مادرش اما به خواب رفته بود و او دلش نيامد که بيدارش کند.
و همانطور پياله در دست کنار مادرش نشست. صبح شد و من ديگر رفتم.
فردا اما از شيخ آفتاب شنيدم که مادرش چشم باز کرد و ديد که پسرش با پياله اي در دست کنارش نشسته پرسيد: چرا نخوابيده اي پسرم.
پسر گفت: ترسيدم که بخوابم و شما بيدار شويد و آب بخواهيد و من نباشم. مادر گريست و برايش دعايي کرد.
و از آن پس او هر چه که يافت از آن دعاي مادر بود. من نيز از آن شب تاکنون هر شب بر او باريده ام.
که باريدن بر او تکليفيست که خدا بر من نهاده است.
ماه مرشد اين را گفت و به نرمي رفت زيرا شيخ آفتاب از راه رسيده بود.
امسال ولادت حضرت زهرا(س) و روز زن و بهتر بگم روزمادر مصادف شده با 3 خرداد روز آزاد سازی خرمشهر
خرمشهر آزاد شد .خرمشهر را خدا آزاد کرد.
انشااله که همیشه دل مردم خوبمون شاد باشه .
اوج عشق مادری را در این عکس می توان دید.
عکسی از اولین روزهای جنگ تحمیلی و در روستاهای اطراف خرمشهر ،
که مادر اینگونه فرزندش را در آغوش خود می گیرد تا اگر آسیبی هم رسید به مادر برسد نه به فرزند.
ما همه عکس مادر چینی که کودک دلبندش را برای مصون ماندن از آوار زلزله در آغوش کشیده بود دیدیم و تحسین کردیم
اما مادران فداکار تو کشور عزیزمون ایران هم فراوان بوده و هستند
قربون همه مادرای صبور و مهربون ایرونی .
روزتون مبارک
همه ما دوستتون داریم و محتاج دعای خیرتون هستیم
سلام.
اومدم یه پست شاد بذارم به بهونه ی میلاد حضرت زهرا (س) و روز مادر. اما دلم شاد نیست که از شادی بگم...
عیدتون مبارک
ميميرم برات...
نمي دونستي ميميرم بي تو، بدون چشات
رفتي از برم...
نمي دونستي كه دلم بسته به ساز صدات
آرزومه كه مي دونستي كه من ميميرم برات
ميميرم برات...
عاشقم هنوز...
نمي خواستي كه بموني و بسوزي به ساز دلم
گفتي من ميرم...
تو مي خواستي بري تا فرداها، گل خوشگلم
برو كه راهي نيست تا فرداها، عزيز دلم
عزيز دلم...
سفرت بخير...
اگه ميري از اينجا تك و تنها تا يه شهر دور
برو كه رفتن، بدون ما مي رسه به يه دنيا نور
سفرت بخير...
برو گر شكستي زمن، مي توني دوباره بساز
از دلي شكسته ، نااميد و خسته ، تو باز برو
تو بازم برو...
نمي خوام بياي
نمي خوام ميون تاريكي من، تو حروم بشي
نمي خوام ازت
نمي خوام مثل يه شمع بسوزي برام، تو تموم بشي
برو تا بزرگي،
مي خوام كه فقط آرزوم بشي
آرزوم بشي...
نمي خوام بياي، نمي خوام ميون تاريكي من، تو حروم بشي
نمي خوام ازت، نمي خوام مثل يه شمع بسوزي برام، تو تموم بشي
برو تا بزرگي، مي خوام كه فقط آرزوم بشي
آرزوم بشي...
توی شهری که تو نیستی
همه جا رو غم گرفته
هر کجا هستی صدام کن
عزیزم دلم گرفته
ادامه مطلب...
من میگم حالم خوبه
اما تو باور نکن...
ملالی نیست جز گم شدن گاه به گاه خیالی دور
که مردم به آن شادمانی بی سبب می گویند . . .
با این همه اگر عمری باقی بود
طوری از کنار زندگی می گذرم
که نه دل کسی در سینه بلرزد
و نه این دل نا ماندگار بی درمانم . . .
تا یادم نرفته است بنویسم:
دیشب در حوالی خواب هایم ، سال پر بارانی بود . . .
خواب باران و پاییزی نیامده را دیدم
دعا کردم که بیایی
با من کنار پنجره بمانی ، باران ببارد
اما دریغ که رفتن ، راز غریب این زندگیست
رفتی پیش از آن که باران ببارد . . .
می دانم ، دل من همیشه پر از هوای تازه باز نیامدن است !
انگار که تعبیر همه رفتن ها ، هرگز باز نیامدن است
بی پرده بگویمت :
می خواهم تنها بمانم
در را پشت سرت ببند
بی قرارم ، می خواهم بروم ، می خواهم بمانم ؟!
هذیان می گویم ! نمی دانم . . .
نه عزیزم ، نامه ام باید کوتاه باشد
ساده باشد ، بی کنایه و ابهام
پس از نو می نویسم:
سلام! حال من خوب است
اما تو باور نکن . . .
پیداش که کردیم دنبال عیب هاش میگردیم
وقتی که از دست دادیمش
دنبال خاطراتش میگردیم
و باز تنهاییم
بانوي فاطمي سرشت
روزی که علی بن ابیطالب با عقیل مشورت کرد و از آن پیر نسب
شناس همسری خواست که ( ولدتها الفحوله ) فرزندانش شیر
مردان روزگار باشند ، هیچ کس حتی عقیل نفهمید که چرا و از
چه جهت ؟ اما تو را نمی دانم . تا بحال فکر نکرده بودم شاید می
دانستی . پس بگذار بگوئیم نمی دانستی .
تو ! فاطمه کلابیه ! که به پاکدامنی شهره بودی . . . اما چون تو
کم نبودند در آن عصر و او تو را برگزید . نمی دانم آنروز به او
چگونه جواب دادی ، اما آنقدر می دانم که نو عروس خانه حیدر
شدی .
نامت فاطمه بود ؛ اما دوست نداشتی فاطمه صدایت کند .
نخستین بار که تو را فاطمه خواندند ، نشستی و در غم تنهاترین
بانوی آسمانی ، زار گریستی و یادش را در دل زنده نگاه داشتی .
خود را با آفتاب عظمت او مقایسه نمودی و گفتی : " مرا فاطمه
مخوانید . فاطمه کوثر رسول است ، مادر هستی است . من کنیز
اویم ، البته اگر این افتخار نصیبم شود . "
و باز مردم دهان ناپاک مدینه سخن آغاز کردند که دیگر حسنین و
زینبین روز خوشی نمی بینند ! (مگر نه اینست که همین مردم
آنها را یتیم کرده بودند با یاری نکردن علی و فاطمه ؟؟! ) اما آن
روز تو با علی شرطی کردی که :
مولای من ! دیگر مرا فاطمه مخوانید که با هر بار بردن نام آن کوثر
رسول تن کودکان را لرزان می بینم ! روز اول به خدمت زینب
رفتی که طفلی ٦ ساله بود و گفتی که به خدمت خانه و شما
آمده ام ! کدبانوی خانه شمائید خانمم ! و این گونه زندگی آغاز
شد تا آن زمان که خدا به تو و علی فرزندی عطا کرد .
و باز هم شروع کردند که : دیگر تمام شد . فرزند خودش که بیاید
دیگر اولاد زهرا از چشم می افتند اما ...
آن روز که برخاستی کودکان و علی بر سر سفره غذا بودند .
عباست را آرام در آغوش گرفتی و نزدشان رفتی و ناگهان همه
دیدند بجز زمین که بر گرد سر این کودکان و پدرشان می چرخد
کودک شیرخواره ای و مادرش نیز خود به تنهایی گردشی عظيم
آفریده اند که عالميان را انگشت حیرت به دهان گذاشته ...
عباس من به فدایتان ! آرام آرام می گفتی و می گریستی . به
فدای تو حسن جان ! به فدای تو زینب جان . به فدای تو ام کلثوم
و ناگهان دیگر فدایش کردی ... به فدایت شود حسین فاطمه .
من کنیز این خانه ام و شمایان اربابان فضل و کمال ! کنیززاده را
چه به برابری و برادری با شما ...
آری ، تو کوثر رسول نبودی ؛ اما درس آموخته مکتب او بودی ، اما
اکنون بقیع ، مهمانی تازه دارد . رفتی و عاشقانه در جوار مادر
علی ( علیه السلام ) و فرزند او امام حسن مجتبی ( علیه
السلام ) رخ در خاک دلربای بقیع کشیدی .
غروب غم انگيز تو بانوی فاطمی سرشت را به حق باوران و
شيفتگان خاندان رسول اکرم ( صلوات الله عليه ) تسلیت می
گوييم
برگرفته از سايت:ayehayeentezar
لباس پوشید و راهی مسجد شد اما در راه زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.
لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی مسجد شد و در همان نقطه مجدداً زمین خورد!
او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. یک بار دیگر لباسهایش را عوض کرد و راهی مسجد شد.
در راه با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید. مرد پاسخ داد: (( من دیدم شما در راه به مسجد دو بار به زمین افتادید.))، از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم.
مرد از او تشکر کرد و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه دادند.
همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد چراغ بدست در خواست کرد تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند.
مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری کرد !!!
مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار کرد و مجدداً همان جواب را شنید !
مرد اول تعجب کرد که چرا او نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند!!!
مرد دوم پاسخ داد: ((من شیطان هستم.))
مرد اول با شنیدن این جواب جا خورد. شیطان در ادامه توضیح داد:
من شما را در راه به مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم! وقتی شما به خانه رفتید، خودتان را تمیز کردید و به مسجد برگشتید، خدا همه گناهان شما را بخشید.
من برای بار دوم باعث زمین خوردن شما شدم و حتی آن هم شما را تشویق به ماندن در خانه نکرد، بلکه با جدیت بیشتر به راه مسجد برگشتید. به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشید. من ترسیدم که اگر یک بار دیگر باعث زمین خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشید. بنا براین، من سالم رسیدن شما را به مسجد مطمئن ساختم...!
..
من هر روز تغییر می کنم
اگر توانسته باشم درقلب یک انسان
پنجره جدیدی را به سوی او باز کرده باشم
زندگانی من پوچ نبوده است.
زندگانی تنها چیزی است که اهمیت دارد
نه شادمانی و نه رنج و نه غم یا شادی.
تنفر همان قدر خوب است که عشق
ودشمن همانقدر خوب است که دوست.
برای خودت زندگی کن
زندگانی را آنسان که خود می خواهی زندگی کن.
واز این رهگذر است که تو
باوفاترین دوست انسان خواهی بود.
_من هر روز تغییر می کنم_
ودرهشتاد سالگی هم همچنان تجربه می آموزم
وتغییر می کنم.
کارهایی را که به انجام رسانده ام
دیگر به من ربطی ندارد
دیگر گذشته است.
من برای زندگی هنوز نقدینه های بسیاری
در اختیار دارم.
جبران خلیل جبران |
در روایت است که آدم (علیه السلام) به پیشگاه باریتعالی شکوه کرد که:
«پروردگارا! شیطان را بر من سلطه بخشیدی و وسوسه هایش را همچون خون در
رگ هایم روان ساختی. به من نیز در برابرش چیزی عنایت کن.»
خدا فرمود:
ای آدم! هر کس از فرزندانت که به اندیشه ی گناه افتد، در نامه ی کردارش نمی
نویسم مگر انجامش دهد، و هر کس به اندیشه ی کار نیکی افتد، پاداش آن کار را
برایش می نویسم و اگر به انجامش آورد، ده برابر برایش می نویسم
آدم (علیه السلام) گفت:
«پروردگارا! بیشتر می خواهم.»
خدا فرمود:
هر کس از فرزندانت که به گناه افتد و سپس توبه کند، گناهش را می آمرزم.
آدم (علیه السلام) گفت:
«پروردگارا! بیشتر می خواهم.»
خدا فرمود:.
درِ توبه را برایشان باز می گذارم تا هنگامی که جانشان به گلو رسد.
آدم (علیه السلام) گفت «پروردگارا! همین بس است.»
عصر یک جمعه ی دلگیر
دلم گفت بگویم / بنویسم
که چرا عشق به انسان نرسیدست
و چرا آب به گلدان نرسیدست
و هنوزم که هنوز است
غم عشق به پایان نرسیدست
بگو حافظ دل خسته زِ شیراز بیاید
بنویسد
که چرا یو سف گمگشته به کنعان نرسیدست
و چرا کلبه ی احزان به گلستان نرسیدست
***
عصر این جمعه ی دلگیر
وجودِ تو کنارِ دلِ هر بی دلِ آشفته شود حس
تو کجایی گل نرگس؟؟!!
در ادامه ی مطلب عکس و پیامک های مربوط به این روز را مشاهده می کنید.
ادامه مطلب...
و آن زمان که خدا تو را آفرید به فکر نا امیدی دل من بود
که با دیدن تو توان زندگی پیدا کرد
دوباره رنگ گرفت
دوباره نفس کشید
دوباره خندید
و امروز به یاد آن لحظه دوباره گریه خواهد کرد...